ناگهان خودم را در چهل سالگی یافتم... چهل و پنج... سپس پنجاه! اعدادی که هرگز نشنیده بودم و تصور نمیکردم ممکن باشند.
کمکم وقتی متوجه شدم فروشندههای دورهگرد به من «حاجی» میگویند ترس به دلم افتاد... وقتی نوجوانها به من «عمو» گفتند. اوضاع وقتی بدتر شد که جوانهای مودب در اتوبوس برایم بلند میشدند تا به جایشان بنشینم.
احمد خالد توفیق